بسم الله...از کجا شروع کنم؟اصلا چی بگم؟میخوام دوباره برگردم به سه چهار سال پیش...میخوام زندگیمو مرور کنم..میخوام ببینم کجا ها جا زدم...کجاها خوب بودم...و چی شد که شد این...چی شد فاطمه؟از حسینی بگم که چشماش زندگیمه...یا از مصطفایی که از منجلاب گناهی که داشتم درش غرق میشدم نجاتم داد؟از الان شروع میکنم...بهترین حالت همینه...از الان.همین روز،ساعت،دقیقه...شهادتت مبارک!محمد رضایی که همه میگه اونقدر شر و شیطون بوده که حد نداشته...محمد رضایی که همه میگن اخر کلاس مینشسته و استاداش از دستش زار بودن..عاشق موهاش بوده...و عاشق موتورش...محمدی که میگن "ساب وی "بازی میکرده!نمیدونم شاید تصور ما از شهید اینه که یه گوشه بشینه و دعا و نماز بخونه!ولی محمد من تورو یه جور دیگه دیدم...نه که بگم حرف دوستات اشتباهه ها..نه..بلاخره اونها تو رو دیدن و باهات رفیق بودن...ولی این برداشت منه از تو.از شهید بیست ساله ایی که ...از همه دنیا برید و پرید...تا یادم نرفته...حتی شاید شهدا بیشتر ما زندگی میکنن....نه؟محمد...شر و شیطون...چشمایی که پر خدا هستن...آروم!...و مهربون....بدون ریا...و پاک...یادمه پیج دوستت رو دیده بودم..خاطره هاتونو میخوندم...عکس ها رو میدیدم...یادمه با اشک های روی صورتم قهقهه میزدم...و با لبخند اشک میریختم..اصلا این ملاک من برای عشق به شهدا بود...چشم های پر خداو حالی که برام هنوز غریبه...اشک و خنده که با هم مخلوط شن حس قشنگیه...تو با همه زیباییت...با همه شر و شوریت...پاک بودی و صاف و ساده...داداش محمدم...بدون که بینهایت دوست دارم... ببخشم که اینقدر بدم...کمکم کن...اینبار میخوام از نو خودمو بسازم..و امروز پر وا کردنت مبارکت باشهدعام کن مهربون
تاریخ : یکشنبه 96/8/21 | 6:50 عصر | نویسنده : یاس کبود | نظرات ()